لحظه هایی که دوستش ندارم

لحظه هایی که دوستش ندارم

دوســــ♥ـــت داشتن . . . به تعــــداد دفعات گفـــــتن نیست . . . حسی است که باید بـی کلام هم لمــــــس شود . . .
لحظه هایی که دوستش ندارم

لحظه هایی که دوستش ندارم

دوســــ♥ـــت داشتن . . . به تعــــداد دفعات گفـــــتن نیست . . . حسی است که باید بـی کلام هم لمــــــس شود . . .

15

ساعتها زیر دوش می نشینی


به کاشی های حمام خیره می شوی..

غذایت را سرد می خوری !!

ناهار ها نصفه شب 


صبحانه را شام!

لباسهایت دیگر به تو نمی آیند 


همه را قیچی می زنی!

ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی


و هیچ وقت آهنگی  را حفظ نمی شوی!

شبها علامت سوالهای فکرت را می شماری 


تا خوابت ببرد!

تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست...


14

آدم هـا می آینـد

زنـدگی می کننـد

می میـرنـد و می رونـد ...

امـا فـاجعـه ی زنـدگی تــو

آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه

...آدمی می رود امــا نـمی میـرد!

مـی مـــانــد

و نبـودنـش در بـودن تـو

چنـان تـه نـشیـن می شـود

کـه تـــو می میـری

در حــــالی که زنده ای

13

کلماتــی بَــرایت می نویـسمـــ ... 

تا بــخوانی و بــفهمی چــقدر جایَــت خالیست ...

تا بــدانی نبودنــت آزارمــ می دهَـــد ...
... 
لمـــس کُـــטּ نوشــته هایی را که لمــس نشُـدنیست و عُــریاטּ ...

کـــہ از قــلْــبم بر قلم و کاغذ میچکد ...

لمـــس کُـــטּ گونــــہ هایمــ را کـــہ خیســِ اشک است و پُر شــیار ...

لمـــس کُـــטּ لحظــــہ هایمــ را ...

تُــویــی کـــہ می دانــی مـטּ چگونـــہ عاشقت بودمــ ...

لمـــس کُـــטּ این با تو نبودטּ ها را...

لمـــس کُـــטּ ...


12


همه چیز از یه بطری بازی شروع شد ؛

کمی بعد از نیمه شب ،

روی یک میز شش نفره همه مست و خراب ...!!

بطری چرخید ، چرخید و چرخید ...

... همه چشمها به چرخشش بود !

... ... حرکتش کم شد

کم تر و کم تر ...!!

تا بالاخره ایستاد !

سرش به طرف من بود به هر حال من باید اطاعت می کردم

با چشم مسیر سر تا انتهای بطری رو طی کردم !

آخرش رسید به اون ...

نگاهم کرد و خندید !

بلند بلند می خندید !

دلیل خنده هاش رو نمی فهمیدم تا اینکه ساکت شد و خیره به من !

به لباش چشم دوخته بودم منتظر اینکه بگه رو دستات راه برو یا صورتت رو با سس بشور ...

یا یه چیزی مثل همینا ...!!

که یهو کوبید روی میز و ابرو هاشو تو هم کرد ...!!

گفت : حکم ؛

... عاشقم شو ...!!

و من باید عمل می کردم این قانون بازی بود ...!


11


نباید شیشه را با 

سنـــــــــگ بازی داد 

نباید مست را در حال 

مستــــــی دست 

قاضـــــــــی داد 

نباید بی تفاوت 

چتر ماتـــــــــــــــــم را 

به دست خیــــــــــــــــس 

باران داد 

کبوترها که جز پرواز 

آزادی نمی خواهند 

نباید در حصار 

میـــــــــــــله ها 

با دانه ای گنــــــدم 

به او تعلیم 

مانـــــــــــدن داد